در این پست روایت عزت الله مطهری از شکنجه شدنش به دست محمد علی شعبانی -معروف به حسینی- را می خوانید.
من تا آن وقت حسینی، شکنجه گر معروف، را ندیده بودم ولی آوازه اش را شنیده بودم. فکر نمی کردم کار به این آسانی تمام شده باشد، و اینها این قدر زود خر شوند . ولی خود را دلداری می دادم که شاید اینها فعلاً یک سری مسائل برای کار کردن دارند و یک هفته دیرتر یا زودتر فرقی به حال شان نمی کند. من هم که تازه دستگیر نشده ام که بخواهند فشار بیاورند تا قراری از دست نرود . یک سال و نیم است که در زندان هستم و برایشان مسئله ای فوری و فوتی نیستم، لذا قبول یک هفته وقت از طرف آنها را باور کردم .
نگهبان فرنج را به سرم کشید و به طبقه پایین (طبقه دوم ) پشت در اتاق حسینی آورد. در آنجا دیدم عده ای در صف جلوتر از من ایستاده اند. جالب اینکه بعضیها قبل از اینکه نوبت شان برسد در همان پشت در خودشان را خراب می کردند. برخی هم گریه می کردند. محمدی از طبقه بالا داد زد: آقای حسینی رفیقت را فرستادم تحویلش بگیر ! خارج از نوبت بفرست استراحت کند . در اینجا بود که دیگر فهمیدم خارج از نوبت، برنامه ای برایم در نظر گرفته اند. حسینی فرنج را از سرم برداشت . نگاهی کرد، من هم نگاه کردم : دراکولا بود! برای برخی که آمادگی نداشتند، دیدن قیافه حسینی خود یک شکنجه بود؛ ریختش، هیکلش، دندانهایش، چشمهایش وحشتناک بود. یک آدم وحشی! با دیدن حسینی جا خوردم، فهمیدم که اوضاع پس است . حسینی گفت : به به عزت خان! دوست صمیمی ما حالت چطور است؟ ! گفتم: بد نیستم، دست مرا گرفت و خیلیمؤدبانه به داخل اتاقش برد . مرا به روی تخت خواباند . پاهایم را به طرفین و دستهایم را از بالا بست . بعد گفت : هیچ حرف نمی زنی، صدایت هم در نیاید، فقط هر وقت خواستی حرف بزنی، انگشت شصت دستت را تکان بده . بعد خیلی خون سرد شروع کرد به زدن شلاق، که تا مغز استخوانم تکان می خورد. هر ضربه چون شوکی بود و نفس را بند می آورد.
صفحات: 1· 2
فرم در حال بارگذاری ...